شماره ١٨٧: دلي دارم که از تنگي درو جز غم نمي گنجد

دلي دارم که از تنگي درو جز غم نمي گنجد
غمي دارم ز دلتنگي که در عالم نمي گنجد
چو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين
که در جائي به اين تنگي متاع کم نمي گنجد
طبيبا چون شکاف سينه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که در زخمي چنين مرهم نمي گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پريرويان
به من حرفي که در ظرف بني آدم نمي گنجد
تو اي غير اين زمان چون در ميان ما و يار ما
به اين نامحرمي گنجي که محرم هم نمي گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعي جز جمال خود
که در چشم گدايان تو ملک جم نمي گنجد